آخه من يه دخترم...
مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود.
من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي هايم هم متوجه نقص عضو او نمي شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي كردم.
فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي كردند و پدر و مادرها كه سعي مي كردند سوال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند،
متوجه اين موضوع مي شدم و گهگاه يادم مي افتاد كه مامان يك چشم ندارد. يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك دفعه گريه كرد.
مامان او را نوازش كرد و علت گريه اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد.
به او گفت: فردا مي رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي كند. برادرم اشك هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.
موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشيده بود.
او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد.
با ديدن نقاشي اشك هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم.
او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي هايم شما را كامل نقاشي مي كنم. گفتم: از داداش بدم مي آيد و گريه كردم.
مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشك هايم را پاك كرد و گفت عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يك پسر است. پسرها واقع بين تر از دخترها هستند؛
آنها همه چيز را آن طور كه هست مي بينند ولي دخترها آن طوركه دوست دارند باشد، مي بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي هايت را درست بكشي.
فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوالپرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم.
خانم مدير پرسيد: مشكلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همين طوري. همه معلم هاي پسرم را مي شناسم جز معلم نقاشي؛آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.
خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلمها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند.
مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همين طور خانم. مامان با بقيه معلم هايي كه مي شناخت هم احوالپرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم.
معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحاليكه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نمي دانستم ...
مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش مي كنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود.
معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر مي كنم نمره 10 براي واقع بيني يك كودك خيلي كم است.
اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست.
خانم نقاشي بازهم دستش را دراز كرد و اين بار با دودست دست هاي مامان را فشار داد.
مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد. آن روز عصر برادرم خندان درحاليكه داخل راهروي خانه لي لي مي كرد،
آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازكرد و نمره اش را نشان داد.
معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد.
مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه! و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خيلي خوب كشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه ام را بگيرم.
داداش گفت: چرا گريه ميكني؟
گفتم آخه من يه دخترم !!!!
نظرات شما عزیزان:
واقعا ما دخترها دنيا رو متفاوت تر از پسرها ميبينيم
هميشه از نگاه پسرها به مسائل متعجب ميشم
http://www.xpango.com?ref=92692806
اینم لینک اون سایته هستش...مطمئن باش ضرر نمیکنی...بیشتر از 5 دقیقه وقتتو نمیگیره گلم...
جاودان آن تاج بر سرداشتن :
در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،
چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمانی یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،
تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،
برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه "مادر" داشتن !
(شعر مادر از فریدون مشیری)
[ یک شنبه 13 فروردين 1391برچسب:آخه من يه دخترم!!!!,جالبترین داستان,زیباترین داستان,عشق مادری, ] [ 21:31 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[